اصطلاح «ليبراليسم» از قرن نوزدهم، تداول استعمال داشته و در اوايل همين قرن در هيات يكايدئولوژى سياسى پا به ميدان گذارد و در سال 1850 به عنوان حزبى سياسى در انگليس آغاز به فعاليتكرده است اما اين بدان معنا نيست كه مبانى اين مكتب فكرى - سياسى قبل از اين تاريخ، حتى به طورپراكنده - نه در قالب يك مكتب و ايدئولوژى سياسى منسجم - رواج نداشته است.
ليبراليسم به قرن هفدهم و انديشههاى جان لاك باز مىگردد. جان لاك آغازگر نوعى سنت فكرى بودكه درگذر زمان، تحولات و تغييرات اساسى و محتوايى پيدا كرد كه جلوهاى از بروز اين تغييرات در ارائهتفسيرهاى متنوع از جامعه مدنى ظاهر شد.
در فلسفه غرب دو جريان برداشت از جامعه مدنى با هم تلفيق شده است: يكى سنتى است كه ازفلسفه ليبراليسم نشات مىگيرد و ديگرى از بحث آدام اسميت و اقتصاد آزاد منهاى دخالت دولت، كهاين دو تبلور جامعه مدنى را تا تحولات اخير در برمىگيرد كه خود اين تحولات دگرگونىهايى را درمفهوم جامعه مدنى پديد آورده است (1) جامعه مدنى مورد بحث ما نيز در اين سنت تفكر ليبرالى صورتبندى شده و ارزشها و ايدههاى اصلىليبراليسم رافرا مىگيرد; علاوه براين كه ليبراليسم در قالب اين تفسير از جامعه مدنى و داراى موضعتهاجمى نسبتبه ساير ايدئولوژىهاست. (2) اين تفسير از جامعه مدنى در كنار پذيرش ارزشهاى ليبرالى،در مقولههاى اقتصاد و سياست و فرهنگ كه در تفسيرهاى غيرليبرالى از جامعه مدنى نيز تبلور داشت،جنبه ليبرالى جديدى را نيز دارد و آن شعارهاى ضد ايدئولوژيك آن است. در طى دو قرن گذشته،نظريهپردازان سياسى بيشتر به نحوه صورتبندى اجتماع مىانديشيدند. آنها در مقابل اين پرسش قرارداشتند كه براى داشتن زندگى مطلوب، جامعه را چگونه بايد سامان داد و چه نهادهايى را بايد به كاربست؟ انديشه سياسى - اجتماعى قرن نوزدهم و بيستم چهار پاسخ رقيب را پيشروى نهاد كه هر چهارايدئولوژى، ادعاى تماميت و درستى داشته و خود را يگانه راهكار ممكن براى حل مشكلات اجتماعى -سياسى جامعه بشرى قلمداد مىكردند.
(political community) جستوجو نخستين ايدئولوژى، وضع مطلوب و زندگى خوب را در اجتماع سياسى، مىكرد و بر آن بود كه خوب زندگى كردن تنها با شهروند فعال بودن در سايه دولت دموكراتيكحاصل مىشود. اين ديدگاه ريشه در يونان باستان دارد و كسانى چون ژان ژاك روسو بهشدت از آن دفاعمىكردند. همچنين در كارهاى ليبرالهايى چون جان استوارت ميل نيز نمونههايى از اين گرايش ديدهمىشود. وى از دموكراسى اجتماعى دفاع مىكند.
سوسياليزم، پاسخ ايدئولوژيك ديگرى به آن پرسش بود. در اين دستگاه فكرى فعاليتسياسى، جاىخود را به فعاليت اقتصادى داده و سامان اجتماعى مناسب و زندگى خوب را در آن مىجست.
سومين پاسخ ايدئولوژيك، كاپيتاليسم بوده است. تكيه نظام سرمايهدارى، نه بر مفهوم «شهروند» است،و بر توليدكننده و نحوه مالكيت ابزار توليد; بلكه تمركز اين ايدئولوژى بر مفهوم «مصرف كننده» است. اگرمصرف كنندگان به حال خود وانهاده شوند تا در بازار آزاد بتوانند آزادانه انتخابگر باشند و دولت، كمتريندخالت را در مقوله اقتصاد اعمال كند، آنگاه زندگى خوب و هموار تامين خواهد شد.
ناسيوناليسم به عنوان ايدئولوژى چهارم با اعلام اين نكته كه سيستم بازار آزاد فاقد صداقت و درنهايت، غيراخلاقى است، (nation) را مايه وصول به وضعيتبرتر مىشمارد. در مليت، مااعضاى وفادارى خواهيم بود كه با توجه به مليت، ريسمان تاريخ و خون، به يكديگر گره خوردهايم. خوب زندگى كردن،يعنى سهيم شدن با كسانى كه در فرهنگ، پيشينه و ميراث ملى، وجوه مشترك داريم.
اما ايده جامعه مدنى، بر آن است كه زندگى مطلوب تنها در سايه عدم يكسانى و تكهتكه شدن جامعه( ( fragmentation و وجود گونهگونى و منازعه همراه با انسجام ميسر است و دستيابى به زندگى خوب، تنهادر سايه ترويج فرهنگ عضويت در گروه و تلاش براى رسيدن به اهداف و منافع شخصى و فردى از طريقگروهگرايى و صنفگرايى حاصل خواهد شد.
در نگاه ايدهآلنگرانه، جامعه مدنى، آهنگ خاصى ندارد; بلكه همه آهنگها در آن مجال نواختن دارند.و مثلا زمينهاى است كه هر فرد در قالب صنف و گروه خود مىتواند آهنگ خويش را بنوازد و تفكر و منافعو علايق خويش را ظاهر سازد. اين تلقى ليبرالى هيچ يك از آنها را به عنوان امر نهايى نمىپذيرد.
پيوند انديشه جامعه مدنى با ليبراليسم، تنها در بعد ايدئولوژى زدايى خلاصه نمىشود. ديدگاه دكترينجامعه مدنى به حيطه اقتدار دولت، تاكيد بر مصون ماندن حريم خصوصى و گروهى از دخالت دولت، واستقلال افراد در قانونگذارى بنيادين در حريم خصوصى، اعتقاد به پلوراليسم اخلاقى در كنار پلوراليسمسياسى، نوع نگاه به حوزه دخالت دين در مقولات اجتماعى و سياسى، همگى جلوههايى از پيوند اينتفسير از جامعه مدنى با ليبراليسم است.
مىتوان ادعا كرد كه از اهداف اصلى ايده جامعه مدنى، تكميل دموكراسى بوده و متوجه برخى نقاطضعف جامعه سياسى دموكراتيك جهان معاصر است و بر اين امر تاكيد مىورزد كه به علل متعددى، جوامعسياسى كنونى به معناى واقعى، دموكراتيك نيستند، و ايده شهروند سياسى فعال نمىتواند تضمين كنندهدموكراسى باشد. زيرا دولتهاى معاصر بهواقع در دستشهروندان نمىباشند پس جامعه مدنى كه قراراست جوامع را از حالت تودهوار بودن خارج كند.
بايد ديدكه جامعه مدنى تا چه ميزان مىتواند كاستىهاى دموكراسىهاى موجود را پر كند. براى اينمنظور لازم استبار ديگر اهم نقاط ضعف دموكراسىهاى رايج را مرور كنيم.
اغلب اين دموكراسىها از درجههاى متفاوتى از فساد ادارى و مالى، نفوذ صاحبان زر و زور وپنهانكارى بر كنار نيستند. قلمرو مشاركتشهروندان، عملا محدوداست، و حتى در تصميمات مهم واساسى سهماندكىدارند. امكان درك مسائل پيچيده اقتصادى و سياسى، روز به روز براى مردم عادى كمترمىشود; زيرامشكلات شخصى، فرصتشهروندان را براى پرداختن به اينگونه مسائل كاسته است. از طرفديگر هر روز بر ميزان ابهام و پيچيدگى اين مسائل افزوده مىشود. با گسترش وسايل ارتباط جمعى وغولهاى رسانهاى و كشف روشهاى مؤثر وپيچيده تصرف در افكار عمومى، توانايىحكومتها و صاحبان قدرت اقتصادى براىدستآموزى و تلقين و پنهانكارى و تحريفحقيقت، رو به فراوانى و افزونى است.
در اين ميان ايده جامعه مدنى به مسالهافزايش رقابت در عرصه مشاركتسياسى دلبسته است، اين امر از انحصار دموكراسى درمفهوم مشاركت مردمى جلوگيرى مىكند.
نگارنده بر آن است كه اين گمان و آرزو درورطه دو غفلت است:
الف. نخست آن كه جامعه مدنى مورد تاكيدآنان، گرچه در جوامع در حال توسعه كمتر بروزو ظهور داشته است، در جوامع پيشرفته صنعتىتاحد بسيارى تحقق عينى داشته است. احزاب،روزنامهها، سنديكاها، اتحاديههاى صنفى، انجمنهاى مذهبى و غير مذهبى، جمعيتهاىمختلف مدافع حقوق زنان و كودكان، بهطورگسترده و فعال در اين كشورها حضور دارند. با اين همه، دموكراسىهاى موجود در اين جوامع ازكاستىهايى كه برشمرديم، در امان نيستند. بنابراين ريشه حل مشكلات اين نظامها را در جايى ديگر بايدجست، و دعوت به جامعه مدنى، راه خروج اين دموكراسىهااز بنبست نخواهد بود.
ب. ديگر آن كه اين ايده هيچ تضمينى براى واقعى شدن رقابت در دموكراسى موجود در جامعه مدنىبه دست نمىدهد و بيان نمىكند كه چگونه احزاب و نهادها و تشكلها و در نهايت اعضاى آنها و افرادجامعه از دستآموزى و تلقين صاحبان قدرتهاى اقتصادى و حاكمان پنهان و واقعى جامعه مصونخواهند ماند. وجود جامعه مدنى و متكثر شدن تجمعات انسانى، تنها امر ساماندهى افكار عمومى ودستآموزى افراد را دشوارتر مىكند، نه آن كه راه را بر او ببندد.
تفاوت جامعه مدنى با ديگر جوامع، در وجود و عدم تماميتخواهى و كنترل جمعى نيست; بلكهدرمرئى و نامرئى بودن آن است. در جوامع غربى، كه جامعه مدنى از پيشينه و سابقه برخوردار است،هدايت افكار عمومى و تمايمتطلبى صاحبان اقتدار به اشكال بسيار پيچيدهتر و پنهانتر از آنچه درجوامع فاقد جامعه مدنى وجود دارد، اعمال مىشود.
در كشورهاى مبتنى بر دموكراسى، مشاركت مردمى تنها در توزيع قدرت سياسى و تعيين حاكمانخلاصه نمىشود، و مردم در امر قانونگذارى و برنامهريزى مسائل كشور نيز دخالت مستقيم و غيرمستقيمدارند. آرمان جامعه مدنى، دخالت هر چه بيشتر مردم در امر قانونگذارى است.
نهايت جامعه مدنى اين است كه ما انسانها بتوانيم درباره شيوه زندگى خود تصميم بگيريم و هيچ حدو مرزى هم براى تصميمگيرىها وجود نداشته باشد. تنها در صورتى مىتوان گفت جامعه مدنى وجوددارد كه بتوانيم قانونگذارى بنيادى كنيم; يعنى در مورد بنيادهاى زندگى خودمان قانونگذارىبنيادى كنيم; از عرصه لباس گرفته تا عرصه زندگى خصوصى. بدون زندگى خصوصى كه نمىتوانگفت جامعه مدنى وجود دارد. قدم اول اين است كه ما در زندگى خصوصى خود آزاد باشيم و اين بهمساله قانونگذارى بنيادى برمىگردد كه اساس دموكراسى است. (3)
اين رويكرد نسبتبه قانونگذارى و استقلال كامل فرد در حريم فردى و خصوصى، ريشه در تفكرليبرالى درباب رابطه فرد و دولت دارد.
Anarchy,state and utopia با طرح اين فرض كه هيچ موجوديت اجتماعى ياسياسى به رابرت نوزيك در كتاب جز افراد وجود ندارد و «فقط مردم منفرد با زندگى انفرادى خود وجود دارند» به ابراز اين نظرمىپردازد كه هيچ اصل كلى كه مشخص كننده اولويتها يا انگارههاى خاصى از توزيع براى جامعه بهطوركلى باشد، قابل توجيه نيست. وى به پيروى از لاك بر اين عقيده است كه تنها حقوقى كه مىتوانيم بهطورمشروع از آن صحبت كنيم، حقوق طبيعى جدايى ناپذير افراد مستقل از جامعه است كه قبل از هر چيزشامل حق دنبال كردن مقاصد شخصى تا جايى است كه به مداخله در حق ديگران منجر نشود. او با طرحاستدلالهايى درباره آنچه كه «دولتحداقل» مىنامد، بر اين نكته اصرار مىورزد كه هيچ دولتگستردهترى نمىتواند به لحاظ اخلاقى موجه باشد; زيرا حقوق افراد را نقض خواهد كرد. (4)
گفتنى است كه استقلال كامل فرد در حريم خصوصى، و محفوظ بودن حق قانونگذارى براى فرد واعضاى گروهها تنها براى پيشگيرى از نفوذ و دخالت دولتخودكامه و استبدادى نيست; بلكه مدافعانجامعه مدنى، دخالت دولت اخلاقى و دينى و خيرخواه را نيز خوش نمىدارند. زيرا از نظر آنان مداخلهدولت - هر چند دولت دينى - در خير فردى و گروهى افراد، داراى آفات و زيانهايى است. بنابراين بهترينراه آن است كه همت دولت فقط مصروف به خير جمعى شود، و به مسائل كلان جامعه بپردازد; امورىنظير امنيت و مراقبت از برقرارى نظم و حفظ آزادىهاى قانونى. بنابراين بهترين داور درباب خير فردى وگروهى خود افراد مىباشند و به اين جهت، قانونگذارى در اين امور حق خود آنان است.
جامعه مدنى، ايدهاى در جهت تقويت پلوراليسم سياسى است; يعنى ظاهرا به ايدئولوژى خاصى حقحكومت نمىدهد. آرا و عقايد و ايدئولوژىها، همگى يكسان و برابرند و يكى بر ديگرى رجحان ندارد; مگرآن كه در ميدان عمل توسط افراد و گروههاى بيشترى مورد پذيرش و حمايت قرار گرفته در آزمون عملى ودر عرصه اجتماع كارآيى و موفقيت آن به ظهور (moral pluralism) نيز تكيه كند و رسد. جامعه مدنى علاوه بر پلوراليسم سياسى، بركثرتگرايى ارزشى و اخلاقى، جامعه مدنى بقا و دوام خود را در تسامح وتساهل اخلاقى و اصرار نورزيدن بر ارزشهاى اخلاقى مىبيند.
كثرتگرايى و تساهل اخلاقى كه لازمه منطقى به رسميتشناختن كليه گروهها و انجمنها واجتماعات - با هر مرام و مسلك - در جامعه مدنى است، مورد حمايت انديشه ليبراليسم است; اين خودشاهد ديگرى بر پيوند عميق اين تلقى از جامعه مدنى با ليبراليسم است.
ژوزف راز مىگويد:
ليبراليسم، متعهد به پلوراليسم اخلاقى است; يعنى اين نكته را مىپذيرد كه تعداد زيادى ارتباطات،تعهدات و طرحهاى با ارزش امكان تحقق دارند كه همگى متقابلا مانعة الجمع و ناسازگارند. (5)
ليبراليسم، مدعى است كه بر تفسير خاصى از سرشت انسان بنا نشده و نسبتبه مباحثبنياديناخلاقى و متافيزيكى خنثاست. به قول آكرمن:
ليبراليسم بر صدق و حقانيت هيچ نظام معرفتشناختى و متافيزيكى واحد و خاصى مبتنى نيست...شما براى پذيرش ليبراليسم هيچ نيازى نداريد كه درباره دستهاى از پرسشهاى بزرگ كه جدالهاىزيادى را برانگيختهاند، موضعگيرى مشخصى داشته باشيد. (6)
بنابراين براساس اين انديشه سياسى كه از پيامدهاى جامعه مدنى است، سياست و نحوه اداره جامعه،نبايد براساس تفسير خاصى از طبيعت و حقيقت انسان و تصوير خاصى از زندگى خوب و سعادتمندانهسامان يابد. پيام تكثرگرايى اخلاقى آن است كه به جاى پذيرش مدل خاص كه به معناى پذيرش و انتخابنظام اخلاقى و ارزشى مشخصى است، بايد تدبير ديگرى انديشيد و اهداف و غايات اخلاقى و ارزشى را بهكنار نهاد و تنها به فكر وضع قواعد و قوانينى بود كه سبتبه امر خير و شر و اخلاقى بودن و نبودن خنثاباشند و صرفا مجالى فراهم آورند كه افراد خود بتوانند خير و شر را شخصا تعيين كنند. به تعبير ديگر بهجاى آن كه سعادت و خير و ارزشها و اخلاق، در سياستها و برنامهريزىها و نحوه اداره جامعه تاثيربگذارند، بايد از اين مقولات صرفنظر كرد و با تساهل ازكنارنظامهاى مختلفاخلاقى وارزشىگذشتوداورى دراينباب را به خود افراد وانهاد.
براساس اين تحليل، نظريه ليبرال به دو چيز بيش از همه مىانديشد:
1. تدوين قوانين مناسب، بدون در نظر داشتن تفسير و تلقى خاصى از خير و سعادت بشر;
2. تامين آزادى فردى، بهگونهاى كه افراد خارج از هر تحميلى، آزادانه بتوانند تصور خويش را از زندگىخوب جامه عمل بپوشند. (7)
از آنچه گذشت اين نكته به خوبى اثبات مىشود كه ايده جامعه مدنى و انديشه ليبرالى معاصر برتكثرگرايى حاد اخلاقى، (moral scepticism) مبتنى است; يعنى علاوه بر اينكه جامعهرا به ايدئولوژى و مذهب و يا شكاكيت اخلاقى، فرهنگ خاصى نمىخواند، و آهنگ ويژه و خاصى به آن نمىدهد، بر تفسيرمعينى از حقيقت و شخصيت انسان و خير او نيز انگشت انتخاب نمىنهد. اين حق وجود ندارد كه تصويرخاصى از خير و سعادت، به عنوان نظام اخلاقى و ارزشى برتر و صحيح بر جامعه تحميل شود. توجه بههمين نكته است كه متفكران ليبرال را وادار به اعتراف به وجود ارتباط ليبراليسم با شكاكيت كرد. آكرمندر كتاب خود، شكاكيت معرفتشناختى درباب واقعيت داشتن معانى متعالى را يكى از راههاى اصلىمنتهى شدن به ليبراليسم برمىشمرد و در مطلبى تحت عنوان «شكاكيت ليبرالى» مىگويد:
آيا ما مىتوانيم درباره «خير» چيزى بدانيم؟ مطمئنا همه ما براى خود باورهايى داريم، اما آيا آنهاصرفا لاف زدنهايى نيستند كه به عنوان دانش ما نسبتبه موضوع، نمايش داده مىشوند؟ آيا اينبلاهت آشكارى نيست كه كسى بخواهد باورهايى كه خود صحيح مىپندارد بر ديگران تحميل كند؟ ...حقيقت تلخ اين است كه در بطون عالم ما هيچ معناى اخلاقىاى پنهان نشده است. (8)
ايده جامعه مدنى، نه تنها بر شكاكيت اخلاقى، بر شكاكيت تمام عيار معرفتشناختى نيز تكيه مىزند.در جامعه مدنى هيچ فرد يا گروهى حق ندارد ايدهاى را به عنوان حقيقت مطلق بر ديگران تحميل كند;زيرا حقايق، يا نسبى هستند و يا دستكم، راهى براى اثبات حقانيت و صدق آنها وجود ندارد (شكاكيتمعرفتشناختى). يكى از مدافعان تز جامعه مدنى، اين رهيافت را اين گونه تقرير و تحرير مىكند:
تشكلهاى جامعه مدنى، منبعى براى تقويت و تحكيم حقايق گوناگون و نه يك حقيقت واحد متعلقبه يك فرد يا گروه هستند. حتى اگر حقيقت واحد باشد، هر يك از گروهها و افراد داراى روشهاىگوناگونى براى دستيابى به آن حقيقت هستند. در شرايط نبود تشكلها، جامعه ظرفيتبالايى براىپذيرش حقيقت واحد دارد; چرا كه افراد مجال تصور تكثر را ندارند. اما در صورت وجود تشكلها،افراد تكثر را تجربه مىكنند و تصور آنها از حقايق با يكديگر تقابل پيدا مىكند. (9)
ليبراليسم و تز جامعه مدنى با پذيرش شكاكيت اخلاقى و معرفتشناختى، با اين پرسش اساسىروبهروست: «اگر اصولى را به عنوان ارزش اخلاقى يا حقيقتبودن نمىتوان تصديق كرد و پذيرفت، پس بهچه دليل و با اتكا به چه اصولى، ليبراليسم و جامعه مدنى را به عنوان تز و ايده برتر بپذيريم؟» هر اصل وقاعده و استدلالى كه بخواهد حقانيت، درستى و اعتبار ليبراليسم و ايده جامعه مدنى را بر كرسى قبولبنشاند، با حربه نسبيت و شكاكيت از پاى در مىآيد. در اين صورت مبنايى كه ما را به پذيرش ليبراليسم وجامعه مدنى به عنوان الگوى برتر اداره و سامان جامعه ملزم كند، وجود نخواهد داشت.
در مقام دفاع، ممكن است گفته شود: تز جامعه مدنى بر اصول و مبانى الزامآور متكى نيست ونمىخواهد حقانيت و اعتبار خويش را بر درستى و حقانيت پارهاى اصول و ارزشها بنا نهد; بلكهليبراليسم و جامعه مدنى پاسخ و نداى طبيعى به شكاكيت و تكثرگرايى اخلاقى است. به تعبير ديگرشكاكيت اخلاقى و عدم امكان اثبات برترى تفسير خاصى از انسان و خير او از يك سو، و شكست عملىايدئولوژىهايى كه بر تفسير معينى از خير و سعادت بشر متكى بودند از سوى ديگر، ما را ملزم به رو آوردنبه ايدهاى مىكنند كه افراد و گروهها را در دستيازيدن به خير فردى و گروهى خويش آزاد مىگذارد. بنابراين، ليبراليسم و جامعه مدنى برخاسته از اين تفكر و تجربه، مىكوشد كه به جامعه رنگ و بوى خاصىندهد و آهنگ ويژهاى را ساز نكند و تكثر و بىرنگى تمام عيار را در تمام شئون اجتماع تاب آورد و همهايدهها را به يكسان قابل تجربه شدن و پذيرفتن بداند و تمام همتخود را متوجه تنظيم قواعدى كند كهچارچوبهاى لازم را براى اين تكثر و بىرنگى فراهم آورد و اركان و اصول آن را حرمت نهد.
برخى از متفكران، نيك دريافتهاند كه اين دفاع و پاسخ ناتمام است. زيرا ليبراليسم يگانه پاسخ ممكنبه شكاكيت اخلاقى و معرفتشناختى نيست. و ايدههاى ديگرى نيز مىتوانند برآيند شكاكيت اخلاقىباشند. به عنوان مثال ايده ضد ليبرالى نيچه نيز دقيقا مبتنى بر شكاكيت و پوچگرايى اخلاقى است. نيچهبرآن بود كه در ظرف وجود شكاكيت و پوچگرايى (will) آفريدهشود، و در واقع، تنها اراده فرد قدرتمند و ابرمرد است كه قادر اخلاقى، اخلاق و ارزشها بايد توسط اراده، به خلق اخلاق و ارزشها خواهد بود. (10)
اگر ليبراليسم و جامعه مدنى يگانه نتيجه متصور شكاكيت اخلاقى و نسبيت معرفتشناختى نباشد،اصرار بر پذيرش و رجحان آنها نسبتبه ساير انديشهها ناموجه است.
واقعيت اين است كه ليبراليسم و تز جامعه مدنى يكسره خود را از مبانى و اصول جزمى نپيراسته استو پارهاى از اصول و ارزشها را بهطور جزمى مىپذيرد. اساسا ممكن نيست كه بدون ترجيح مبانى وپيشفرضهاى خاصى درباب انسان و جامعه، از تقديم و رجحان يك ايده و انديشه سياسى - اجتماعى برساير انديشهها سخن بگوييم.
تصويرى كه از جامعه مدنى ارائه گرديد، به روشنى گوياى اين است كه جامعه مدنى، دينمدار نيست;يعنى دين و محتواى درونى آن، در تصميمات و الزامات و تدبيرات حكومتى و سياسى - اقتصادى جامعهدخالت ندارد. البته، اين لزوما به معناى دينزدايى و دينگريزى هم نيست. نگرش پلوراليستى جامعهمدنى اقتضا مىكند كه دين نيز در كنار ساير افكار و عقايد و مكاتب در جامعه، مجال حضور و فرصت ظهورداشته باشد.
جامعه مدنى، جامعه تشكلها و گروههاست و از آنجا كه هر گروه و انجمن و صنفى امكان شكلگيرى وفعاليت را داراست، متدينان به دين خاص نيز مىتوانند جمعيتها و گروههاى مذهبى خويش را فراهمآورند، و اين منافاتى با عضويت در ديگر گروههاى اقتصادى و يا سياسى ندارد. تشكلهاى جامعه مدنىبراساس گرايشهاى فردى و گروهى، شكل مىگيرد و علايق و عواطف و رويكردهاى مذهبى واقعيتى مسلمو غيرقابل انكار در ميان انسانهاست. بنابراين در ايده جامعه مدنى هر سمت و سويى به رسميتشناختهمىشود و امكان فعاليت گروههاى مذهبى فراهم مىگردد.
اما مذهب در جامعه مدنى هرگز نبايد انتظار حضور و حاكميت درعرصههاى مختلف داشته باشد. بلكهميزان حضور و اقتدار مذهب در جامعه مدنى بسته به ميزان فعاليت گروههاى مذهبى و تاثير آنها بر افكارعمومى است. جامعه مدنى ميدان رقابت گروهها و افكار و عقايد است و در اين رقابت هيچ امتياز ويژهاىبراى فكر و ايده و مذهب خاصى در نظر گرفته نمىشود، و در شرايط مساوى همه افكار و مكاتب و عقايد،مجال چالش و رقابت دارند. بنابراين در گستره فعاليت اجتماعى، حضور فعال و موفقيت درجلب افكارعمومى توسط گروهها و تشكلهاى مذهبى است كه مىتواند برنامه ريزى و سياستگذارى و تصميمگيرىدر سطح كلان جامعه را از آموزهها و ايدههاى مذهبى متاثر سازد و دخالت دين در عرصه حكومت وسياست، تنها در ميدان رقابت و چانهزنى ميسر مىشود; نه آن كه بدون چنين رقابتى، حق اولويتى براىدين وجود داشته باشد.
جاى شگفتىاستكه برخىازمدافعان تزجامعه مدنى،آن را تقويتكننده جايگاهدين درجامعه مىبينند:
جامعه مدنى نه به عنوان يك آرمان دست نيافتنى، بلكه به عنوان يك دستاورد بشرى به صورتنسبى چيز مطلوبى است. اين دستاورد بشرى نه تنها در تضاد با هيچ تفسيرى از دين نيست، بلكهمىشود گفت كه خودش پايه محكمى در دينى شدن واقعى آحاد و افراد جامعه دارد. (11)
در اين سخن دو خطا تنيده است: نخست آن كه، گرچه جامعه مدنى مجالى براى حضور دين دراجتماع فراهم مىسازد - و سر ستيز با دين ندارد - اما معناى اين سخن سازگارى هر تفسير از دين باجامعه مدنى نيست. زيرا تفاسيرى از دين وجود دارد كه پلوراليسم سياسى و اخلاقى جامعه مدنى رابرنمىتابد و شكاكيت اخلاقى را تاب نمىآورد و خواستار حاكميت آموزهها و نظام اخلاقى و ارزشى دين درعرصه جامعه است. بنابراين، صحيح آن است كه گفته شود «جامعه مدنى دين ستيز نيست و با برخىتفاسير از دين سازگارى دارد» نه آن كه هر تفسيرى از دين، جامعه مدنى را با تمام هويتش مىپذيرد.
ديگر آن كه ايده جامعه مدنى نسبتبه تقويت دين و عدم آن خنثاست. جامعه مدنى با تكيه بر لزومتكثرگرايى در عرصههاى مختلف، تنها بسترى مساعد براى طرح هرگونه گرايش و عقيده را فراهم مىسازدو اجازه ارضاى علايق و پىگيرى منافع مختلف را مىدهد. اين بستر مساعد همچنان كه براى دين وگروههاى دينى نيز مجال آفرين است، براى گرايشها و عقايد غيردينى و حتى ضد دينى زمينهساز است.بنابراين، خنثىبودن را نبايد به معناى زمينهسازى و تحكيم مبانى دين و ديندارى قلمداد كرد.
يكى از و ويژگىهاى جامعه مدنى، كنترل و مهار قدرت سياسى است كه بدان، خصلتى ضدتماميتطلبى مىبخشد. در حكومتهاى تماميتخواه (توتاليتر) اقتدار سياسى، اين آرمان و هدف جامعهمدنى، كاملا ضرورى و مثبت است. قدرت سياسى همواره ميل به اقتدارطلبى و تماميتخواهى دارد، وجامعه سالم بايد از اسباب نظارتى و كنترل كننده بر عملكرد صاحبان اقتدار سياسى برخوردار باشد. اماپرسش اساسى اين است كه آيا اين هدف مطلوب تنها در سايه پذيرش همه جانبه تز جامعه مدنى ميسراست، و اين نظريه يگانه راهكار واقعى نظارت و كنترل قدرت را در اختيار مىنهد; يا آن كه مدلهاىديگرى براى تامين اين هدف وجود دارد.
دغدغه ديگر آن است كه آيا جامعه مدنى به شكل كنونى آن در عمل توانسته استخودكامگى وتماميتطلبى صاحبان اقتدار را مهار كند; يا آن كه حق با منتقدان جامعه مدنى است كه ازتماميتخواهى و توتاليتريانيسم نامرئى كه توسط صاحبان رسانهاى و شركتهاى چند مليتى اعمالمىشود، نگرانند و تز جامعه مدنى را در وصول به اين هدف ناموفق مىدانند.
جامعه از دو عنصر اصلى تشكيل مىشود:
الف. افراد و آحاد انسانى كه بر پايه تمنيات، منافع، آرمانها و علايق گوناگونى در قالب گروهها وفرقهها گردهم مىآيند. مليت، مذهب، زبان، دولت و نژاد محورهايى هستند كه همواره اجتماعاتبزرگى راگرد خود آورده و افراد كثيرى را همبسته و مجتمع كردهاند.
ب. روابط و مناسبات متقابل كه ميان افراد با يكديگر و گروههاى متنوع درون جامعه با يكديگر برقراراست. اين روابط و مناسبات اعم از روابط حقوقى، ادارى و سازمانى، نحوه توزيع منابع اقتصادى و روابطتوليدى، شكل حكومت و نحوه توزيع قدرت سياسى، منابع و عناصر دخيل در قانونگذارى، نحوهشكلگيرى روابط فرهنگى و نظاير اينها مىباشد.
عنصر دوم، يعنى نحوه شكلگيرى روابط و مناسبات اجتماعى، نقش تعيين كننده درآراستن يك جامعه به آرايههايى نظير سنتى، صنعتى، بدوى، مدنى، دينى و غير آن دارد. جامعهفئودالى از جامعه صنعتى پيشرفته، به لحاظ همين عنصر، متمايز است. براساس اين ضابطهجامعه دينى، جامعهاى نيست كه صرفا از افراد متدين تشكيل شده باشد - يعنى عنصر اولجامعه داراى وصف خاصى به نام «ديندارى» باشد - بلكه جامعهاى است كه عنصر دوم يعنىشبكه روابط اجتماعى، اقتصادى، سياسى، حقوقى و اخلاقى آن، براساس دين و آموزههاى آنتنظيم شده باشد. تجمع افراد ديندار، مادام كه شكلها و الگوهاى مختلف روابط اجتماعى خودرا برطبق دين تنظيم نكرده و نسبت ميان مناسبات اجتماعى خود را با دين نسنجيده باشند،موجب پيدايش جامعه دينى نمىگردد.
جامعه دينى، جامعهاى است كه در آن داورى با دين باشد و افراد آهنگ خود را هميشه با دين موزون كنند. جامعه دينى دغدغه دين دارد و اين دغدغه و احساس نياز به همسو كردن خود با دين، تنها به امور فردى وعباديات و اخلاق فردى محدود نمىشود;بلكه نسبت ميان دينو كليه امور و روابط اجتماعى بايد سنجيده شود و داورى ديندر همه خطوط و زواياى تمامى شبكه روابط اجتماعى نافذباشد. اين بدان معنا نيست كه جامعه دينى همه چيزش را تنهااز دين اخذ و اقتباس مىكند، و هيچ نيازى به منابع معرفتىديگر نظير عقل و دانش تجربى بشرى ندارد! مقصود آن است كهدر مواردى كه دين نظر خاصى در عرصهاى از روابط اجتماعىارائه كرده است، نبايد از آن چشم پوشيد; بلكه شايسته وبايسته است كه آن رابطه و مناسبات اجتماعى با آموزه دينى مربوط درآميزد.
عباراتى نظير «دغدغه دين داشتن»، «موزون كردن امور با دين» و «داورى خواستن از دين» عباراتىمتشابه، مبهم و گاه توهم برانگيز است. به گمان نگارنده، برخى تفاسير از اين عبارات به كم رنگ شدننقش و دخالت دين درساحتهاى مختلف اجتماعبشرى مىانجامد. به عنوان نمونه به گفتار زير توجه شود:
جامعهاى دينى است كه مردم آن در واقع دغدغه اين را دارند كه دائما ببينند امر خدا، خواستخدا وحكم خدا چيست و در واقع سعى مىكنند انديشهها و رفتارهاى خودشان را با اين خواست و حكمدائما تطبيق دهند. جامعه دينى، جامعهاى است كه مردم آن جا از دينداورى مىخواهند. بنابراين،دين داورى است كه ما سؤالها و اختلافهايمان را از آن مىپرسيم. اين كه چه سؤالى از آن بپرسيم،سطح سؤالهاى ما چه باشد و نوع زندگى ما چه مسائلى پيش آورد، كارى به دين ندارد. دين تنهاداورى مىكند و اين تحول تاريخى جوامع است كه منجر به پيدايش انواع و اقسامى از جوامع مىشودو در هر قسم جامعه، نوع سؤال و نوع نزاع و سطح مسائل مختلف مىشود. هر كدام از اينها براى خودمسائلى دارند كه مىتوانند به دين ارجاع دهند و از دين پاسخ بگيرند... بنابراين ديندارى و دين، هم باجامعهاى كه در آن جامعه مدنى گسترش يافته سازگار است، و هم با جامعهاى كه جامعه مدنى در آنگسترش نيافته، هر دو مىتوانند دين را به عنوان داور بپذيرند و يك جامعه دينى باشند. (12)
اين نكته حق است كه اسلام درونمايه و محتواى خود را با شكل خاصى از زندگىاجتماعى پيوندنزدهاست; به گونهاى كهاگر براثرتغيير روابط اقتصادى و اجتماعى در بستر تاريخ، نحوه معشيت آدمى وتقسيم كار اجتماعى او و خلاصه قالب و شكل روابط اجتماعى و مدنيت او دچار تحول و دگرگونى شد،اسلام با شكل و قالب و مدنيت نوظهور كاملا بيگانه و بىارتباط باشد. و اين نكته نيز صواب است كه داورىدين در امور مختلف و پاسخگويى به نيازها به معناى آن نيست كه پرسش و پاسخ هر دو صريحا و مستقيمادر متون دينى آمده باشد، بلكه همان گونه كه مولاى متقيان على(ع) در نهجالبلاغه مىفرمايد: قرآن رابايد استنطاق كرد;
ذلك القرآن فاستنطقوه ولن ينطق. (13)
معناى استنطاق، طرح پرسشهاى نوين و دريافت پاسخ از قرآن است. اما اين دو مطلب حق ايننتيجه را به دست نمىدهد كه «دين نه شكل مسائل اجتماعى را تعيين مىكند، نه سطح آن را و نه نوعشرا». زيرا اين نتيجه به معناى آن است كه دين از ابتدا در مورد مسائل اجتماعى هيچ پيام خاصى نداشته باهرگونه و هر نوعى از اين روابط اجتماعى، سياسى و فرهنگى خود را منفعلانه منعطف و سازگار كرده است.اگر چنين باشد كه «دين هم با جامعهاى كه در آن جامعه مدنى گسترش يافته، سازگار است، و هم با غيرآن» در اين صورت، داورى معنا و محتواى خود را از دست مىدهد. داورى دين در جايى معنا دارد كه دينبراى اجزاى شبكه روابط مختلف اجتماعى پيام و محتواى روشنى داشته باشد; يعنى با هرگونه روابطاقتصادى موافق نباشد و هر قسم روابط فرهنگى را تاب نياورد.
واقعيت اين است كه دين بر نوع خاصى از روابط اجتماعى و ساختار و قالب خاصى از مدنيت انگشتنمىنهد. و اين البته به معناى خنثا بودن دين درباره انواع و انحاى روابط متصور در عرصه اجتماع نيست.محتواى دين در مجموعه پاسخهايى كه در استنطاق به دست مىآيد، خلاصه نمىشود; بلكه دين داراىآموزههايى است كه خود ناطق به آن است. علاوه بر آن كه پاسخى كه از استنطاق به دست مىآيد، هموارهپيامآور سازش نيست. درون مايه و محتواى تعاليم دينى هم مشتمل بر نطق است و هم استنطاق. آندسته از معارفى كه متون دينى، ناطق به آن است، بخش ثابتات دينى را نيز شامل مىشود. فهم و دركتعاليم و معارف ثابت دينى، متوقف بر طرح پرسشهاى بيرونى نيست; بلكه بازتابى روشن و بىواسطه درمتون دينى دارند. اين دسته از معارف منحصر به قالب و نوع و شكل خاصى از جامعه و مدنيت نيست وانسان از آن جهت كه انسان استبايد آنها را رعايت كند. اين قسم آموزهها، انسانساز و فرهنگ سازند،يعنى از انسان مىخواهند كه در هر موقعيت و شرايطى خودش را با آنها تطبيق كند. اين مطلب موضعىفعال و نه منفعل به دين مىدهد و موجب مىگردد كه دين با هر شكل از روابط اجتماعى سازگار نباشد;بلكه برخى را مردود و برخى را امضا شده قلمداد كند. بنابراين نمىتوان گفتبا توجه به اين كه سيرتحولات تاريخى و اجتماعى بافت مدنيت غربى را به سمت جامعه مدنى كنونى كشانده است، پس دين باجامعه مدنى نيز سازگار است. اين نوع سخن گفتن در واقع از خاصيت انداختن داورى دين است، داوربودن دين مقتضى است همواره امكان آن را داشته باشد كه با برخى از روابط موجود در هر نوع وسطحى ازجوامع بشرى مخالف و ناسازگارى كند. درستبه همين جهت است كه معتقديم آموزههاى دينى، برخى ازاصول و مبانى و توصيههاى جامعه مدنى را نمىپسندد. پديده تاريخى بودن جامعه مدنى نيز مانع اينداورى نمىگردد.
مطالعه تطبيقى اديان، پرده از اين واقعيتبرمىدارد كه بسيارى از آنها، بهويژه اديان غير وحيانى،فاقد ويژگىهاى لازم براى دينى كردن جامعه هستند. اين دسته از اديان صرفا به حيات فردى و انجامآداب و مناسك توجه دارند. در نقطه مقابل، التفات گسترده اسلام به حيات جمعى و اعتنا به سامان دادنحيات مادى و زندگى دنيوى در كنار حيات معنوى و فردى بشر، اسلام را به دين زندگى بدل كرده است;دينى كه نه تنها براى خود در مقولات اجتماعى بشر زمينهها و رخنههايى براى تاثير و مداخله مىيابد،انسانها را نيز به سوى جامعه دينى مىخواند; جامعهاى كه بر اساس خير و سعادت نهايى بشر سامانمىيابد و حقوق و آزادىهاى افراد در كنار فضايل و ارزشهاى اخلاقى محترم شمرده مىشود، روابطاجتماعى،فرهنگى،سياسىواقتصادى باالهام از آموزههاى دينى وبهمدد عقل ودانش بشرى تنظيم مىگردد.
همان طور كه جامعه مدنى بر پايههاى نظرى و فلسفى خاصى استوار بود، ايده جامعه دينى و دخالتگسترده دين در عرصه اجتماع و سياست و اقتصاد نيز بر پايههاى نظرى ويژهاى سوار است. بايد روشنشود كه به لحاظ نظرى و فلسفى، نگاه اسلام به مقولاتى نظير انسان، اجتماع، اخلاق، جايگاه دين درمباحث اجتماعى و محدوده حقوق انسانى چيست.
دينى كه مدعى تاسيس جامعه دينى و دخالت در مقولات اجتماعى است، بايد علاوه بر برخوردارى ازمبانى نظرى متناسب با اين ادعا، از قابليتها و ويژگىهاى خاصى برخوردار باشد; تا امكان ايفاى چنيننقشى براى او فراتر از يك دعوى خام باشد. بحث در اين كه آيا اسلام از چنين قابليتها و ويژگىهايى - كهامكان انطباق او را با شرايط سيال و متغير اجتماعى فراهم مىآورد - بهرهمند استيا خير، به فرصتىديگر موكول مىكنيم. آنچه در اين جا محل بحث و بررسى است، پىجويى اين نكته است كه آن دسته ازمبانى و اصولى كه دخالت دين را در عرصه اجتماع و برپايى جامعه دينى موجه مىكند، كدام است؟ واسلام جامعه دينى مطلوب خود را بر چه پايهها و مبانى و اصولى بنيان مىنهد.
اينك به اجمال پارهاى از اين مبانى نظرى را از نظر مىگذرانيم.
از منظر متون دينى ما، انسان تركيبى از روح و بدن است، و در اين تركيب، اصالت از آن روح است;يعنى انسانيت انسان و واقعيت او به روح اوست. اين نفس آدمى است كه كانون احساسات و اداركاتمىباشد و مسئوليت اخلاقى اعمال آدمى، متوجه جانب روحانى و نفسانى اوست، و بدن با همهپيچيدگىهايش، بيشازابزارى براى تحقق ادراكات و انجام افعال انسان نيست.
از نظر قرآن و روايات دينى، انسان نه مطلقا نيكسرشت و نه كاملا بد ذات است; بلكه در ذات و هويتخويش برخوردار از انواع گرايشهاى گونهگون است. از سويى سرشت و ذات آدمى، فرودگاه فطرت الهى وگرايش به خيرات و معرفتبه نيك و بد خويش است.
فاقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها. (14) و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقويها. (15)
از سوى ديگر انسان، جايگاه شهوات و اميال بسيار است كه به آنها گرايش دارد. نزديك به شصت آيهقرآنى انسان را به نوعى نكوهش مىكند، و وى را موجودى ناسپاس، خودخواه و حريص مىخواند كهبرخوردار از انحاى غرايز حيوانى است.
زين للناس حب الشهوات. (16) قتل الانسان ما اكفره. (17) ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعاواذامسهالخيرمنوعا. (18)
وجود اين دو دسته آيات درباره انسان، گوياى اين واقعيت است كه درآدمى، همايشى از فرشتهخويى وحيوان صفتى است. به تعبير ديگر آدمى مىتواند در پرتو عمل اختيارى خويش، جهات نيكسرشتى خودرا شكوفا و بارور كند و به انسانى فطرى مبدل شود، و هم مىتواند با دامن زدن به غرايز و اميال، موجودىطبعى و غريزى گردد و جهات فطرى و الهى خويش را پنهان سازد.
قد افلح من زكيها وقد خاب من دسيها. (19)
خلاصه اين كه انسان در اميال و غرايز خويش محدود نمىگردد، و سعادت حقيقى او در گرو پاسخگفتن به نيازهاى فطرى و روحانى او، در كنار ارضاى معقول و منطقى نيازهاى طبيعى وغريزىاشمىباشد.
فردگرايى غربى، آن گونه كه در بستر امانيسم شكل گرفت و منتهى به نفع انگارى مطلق گرديد، هرگزدر اسلام جايى براى خود نخواهد يافت.
فردگرايى ارزشى و اخلاقى ناصواب است. انسان، مدار و محور اخلاق و ارزشها نيست، بلكه بايدبدانها پاى بند باشد. (objective) و مستقل ازذهنيت و خواست و ميل آدميان است. اصول و پايههاى اخلاق و قضاياى ارزشى، امور عينى، و از همين روست كه قضاياى پايه و اصلى اخلاق، مطلق و پالوده ازنسبيت هستند. سر عينى بودن و مطلق بودن امهات قضاياى اخلاقى آن است كه اين قضايا در واقع بيانگروجود رابطه واقعى ميان عمل اخلاقى و كمال نهايى و روحانى آدمىاند. اگر عدالت، خوب و بايستنى است واگر خيانت و جنابتبد و نبايستنى است، از آن روست كه اين امور بهواقع موجب كمالاتى روحانى و ياخساراتى معنوى در باطن و حقيقت انسان مىشوند، نه آن كه به علت كاركرد اجتماعى مثبت اين قضايا ياگرايش و ترجيح ذهنى طرفداران آنها، مقبول افتادهاند.
با توجه به اين كه رابطه ميان فعل اخلاقى و كمالات معنوى و نهايى انسان، واقعى، عينى و تكوينىاست، طبعا اين رابطه مطلق و غيرنسبى خواهد بود; يعنى در همه شرايط و در همه جوامع با هر بافتاجتماعى، التزام و اعتنا به آنها لازم است. بنابراين، انسان بايد اميال و غرايز و تمنيات خويش را با اينقضاياى عينى و مطلق هماهنگ كند، نه آن كه اخلاق بر گرد سرشت غريزى انسان دور زند.
فردگرايى هستىشناختى; گرچه يك واقعيت است و فرد، زمانا و وجودا بر جامعه تقدم دارد، اين تقدمهرگز نمىتواند به لحاظ منطقى، نتايجسياسى - اقتصادى و حقوقىاى كه در جامعه مدنى غربى بر آنمترتب مىسازند، به دنبال داشته باشد. گرچه جامعه وجودى اعتبارى دارد و اصالت جامعه به معناىفلسفى آن - كه برخى جامعهشناسان مدعى هستند - ناصواب است، مقولاتى نظير «نفع اجتماعى»،«مصلحت جامعه» و «رشد اجتماعى» اعتبارى محض نبوده و در تصادم و تزاحم با منافع و مصالح فردى،بايد بر آن مقدم شوند. در نظام حقوقى و سياسى و اقتصادى اسلام، جمعگرايى در كنار فردگرايى كانونتوجه است.
اسلام گرچه منحصر در فقه و شريعت نيست، اندك تاملى در محتواى تعاليم اسلامى از اين واقعيتپرده برمىدارد كه شريعت و فقه ركن مهمى از اين تعاليم را تشكيل مىدهد. شريعت و فقه اسلامى محدودبه عرصههاى فردى و خصوصى نمىشود و فقه اجتماعى اسلام، آموزههاى روشنى درباب مقولات مختلفاجتماعى دارد. بنابراين، سكولاريزم و كنار زدن دين از عرصههاى سياسى و اجتماعى و محدود كردن آنبه حيات فردى، دست كم درباره دينى مانند اسلام، تحريف حقيقت و واقعيت است. همان گونه كهرفتارهاى فردى در كمال آدمى و پىريزى سعادت اخروى او سهيم است، رفتارهاى متقابل اجتماعى وكيفيتسامان مناسبات و روابط متنوع اجتماعى نيز در كمال و سعادت آدمى كارگر است. امروزه بهخوبىآشكار شده است كه چگونه نحوه چينش روابط و مناسبات اجتماعى در اخلاق و روحيات فردى مؤثرمىافتد. جاى انكار نيست، كه نحوه مناسبات اقتصادى و فرهنگى نظام سرمايهدارى، يا نظام اشتراكى،كنش فردى و اجتماعى، اخلاق و روحيات فردى و آداب و رفتار خاصى را بر آحاد جامعه تحميل و ديكتهمىكند. دين مدعى كامل بودن و خاتم اديان بودن، چگونه مىتواند از اينهمه تاثير شگرف مناسباتاجتماعى بر روحيات و اخلاق و كمالات فردى چشم بپوشد و خود را به كلى از مقولات اجتماعى و سياسىبه كنار كشد و نسبتبه هرگونه شبكه روابط اجتماعى و نحوه اداره و تمشيت امور جامعه، خنثا و بىتفاوتباشد! دين كامل را نبايد و نشايد كه به روابط اجتماعى و نقش سازنده و قوى آنها در حيات انسانى و كمالاو بىتفاوت باشد.
كسانى كه مىكوشند ميان اسلام و سكولاريزم نقش ميانجى رابازى كنند، و دين را بركنار از مقولات اجتماعى و سياسى به تصويركشند، سه گونهاند:
دسته نخست: كسانى هستند كه اساسا سامان يافتن اموراجتماعى به طور همساز و موزون با آموزههاى دينى را، امرى ناممكن وغير قابل تحقق ارزيابى مىكنند. استدلال مشهور سكولارها در اين باباز دو مقدمه تشكيل مىشود: مقدمه نخست آن كه مناسبات و مقولاتاجتماعى اساسا خصلتى متغير و متلون دارند. سطح و نوع روابطاقتصادى و اجتماعى بشر در طول تاريخ، به دليل تحولات علمى و فنىو اقتصادى و غنىتر شدن تجارب بشرى در عرصه مديريت اجتماعى، متحول و متغير است. مقدمه دوم آن كه، دين همواره داراى درون مايهو محتواى ثابت است. زيرا در يك مقطع تاريخى خاص با انسان سخنگفته و پيامها و توصيههايى را براى نجات انسان در همان مقطعتاريخى عنوان كرده است. دين، همگام با تحولات اجتماعى تجدد پيدانمىكند و مولد پيامها و توصيههاى جديد نيست. برآيند دو مقدمهپيش گفته اين مىشود كه امر ثابتبا امر متغير قابل انطباق نيست ونمىتوان راه حل معظلات اجتماعى را در دين جست و حكومت دينىو مداخله دين در مقولات اجتماعى امرى ناممكن است و اصرار بر آنموجب عقب افتادگى و جلوگيرى از پويندگى جوامع و مانع شدن ازمسير طبيعى رشد و توسعه اجتماعى است. زيرا دين ثابتبر محتوا وقالبهاى اجتماعى ثابت تكيه و اصرار دارد.
هر دو مقدمه اين استدلال قابل نقد و اشكال است.
اولا: تمامى تغييرات اجتماعى از سنخ تغييرات بنيادين و به كلى متفاوت نيست. برخى از تغييراتصرفا در شكل و قالب است; مثلا در زمينه روابط حقوقى و اقتصادى، در گذشته، قراردادهايى نظير بيع،اجاره، عقد شركت وجود داشته است، و امروزه همين روابط حقوقى و معاملى اشكال متنوع و پيچيدهاى بهخود گرفته است كه گرچه به لحاظ شكل و قالب تغييراتى در آنها به وجود آمده است، به لحاظ محتواىحقوقى همان بيع و اجاره و شركت است. آموزه دينى در زمينه به رسميتشناختن و امضاى اين روابطحقوقى در صدر اسلام همچنان در حل اشكال پيچيده اين روابط حقوقى كارآمد و راهگشاست. همچنيندر شريعت اسلامى، معاملات ربوى محكوم و باطل است. امروزه روابط معاملى و اقتصادى نوينى احداثشده است كه برخى از آنها بديع و بىسابقهاند; اما در تحليل فقهى و حقوقى روشن مىشود كه برخى از اينقسم روابط تجارى و معاملى، ربوى هستند. بنابراين حكم اسلامى ربا درباره اين موارد و روابط جديدهمچنان جارى است، و صرف وقوع تحول و تغيير در روابط حقوقى و اقتصادى جامعه، موجب از كارافتادن درون مايه تعاليم دينى نمىگردد.
ثانيا: اين ادعا كه آموزههاى دينى تماما از امور ثابت و غيرقابل انعطافند، نيز پذيرفته نيست. زيرا درفقه و شريعت اسلامى عناصرى تعبيه شده است كه دين را محدود به ظرف و قالب اجتماعى خاصىنمىكند. اين عناصر موجب انعطافپذيرى دين و انطباق آن با مقتضيات زمان مىگردند. باز بودن باباجتهاد و استمرار و پويايى آن، التفات به نقش زمان و مكان در اجتهاد، توجه به عنصر عرف و بنائاتعقلاييه، جواز صدور حكم حكومتى با توجه به عنصر مصلحت از سوى ولى فقيه، امضاى عام نسبتبهعقود عقلاييه، توجه به عنصر شرط و مبسوط بودن گستره آن در قراردادهاى عقلايى، همگى عواملىهستند كه موجبات انطباق فقه اسلامى را با شرايط و موارد كاملا متفاوت و نوين فراهم مىآورند. در سايهوجود اين عناصر پويا و كارآمد، مديريت فقهى و حكومت دينى مىتواند با توجه به اصول و مبانى فقهى وكلامى در باب هر يك از مسائل مستحدث اجتماعى و اقتصادى، اظهار نظر دينى و راهحل مبتنى و سازگاربا تعاليم دينى ارائه دهد.
دسته ديگرى از مدافعان جدايى دين از سياست، به تجربه تاريخى حكومت دينى به ويژه تجربه تلخقرون وسطاى اروپا و حاكميت دينى كليسا متوسل مىشوند و صلاح و مصلحت دين و دولت را در جدايى ازيكديگر مىدانند.
اين دليل براى طرد دين از صحنه اجتماع بسى ناتوان است. زيرا قطع بودن پيوند تاريخى و محتوايىميان اسلام و مسيحيت، موجب مىگردد كه هيچ ربط منطقى ميان كاميابى يا ناكامى يكى در عرصهاجتماع و حكومت، با ديگرى وجود نداشته باشد. حكومت دينى در تجربه تاريخى خود اگر لحظات تلخى راداشته است، مقاطع دلپذيرى را هم شتسرگذاشته است كه مردمان در آن مقاطع طعم عدالت وحاكميت تقوا و ارزشها را چشيدهاند.
ثانيا: اگر برخى تجارب تلخ تاريخى ملاك داورى و قضاوت باشد، حكومتهاى سكولار فراوانى بودهاندكه بر رنج و حرمان آدميان افزودهاند.
دسته سوم از مدافعان تز جدايى دين از سياست، مدعى هستند كه از متون دينى چنين برمىآيد كهاساسا دخالت در شئون دنيوى جزء اهداف دين نيست. امور اجتماعى با عقل و تدبير آدمى حل مى شود وشان خداوند برتر از دخالت در اين امور است. بنابراين هدف انبيا دو چيز است:
الف. انقلاب عليه خود محورى انسانها براى سوق دادن آنان به سوى پروردگار;
ب. اعلام وجود دنيايى بىنهايتبزرگتر از دنياى فعلى، به نام آخرت. (20)
بحث تفصيلى در رد و قبول اين ادعا، سخن را به درازا مى كشاند; اما اجمالا اين نكته گفتنى است كهاگر به راستى دعوت رسول اكرم(ص) در آن دو هدف معنوى خلاصه مىشود، بيان آن همه آيات و رواياتاجتماعى، چه توجيهى دارد؟ اساسا چرا رسولالله(ص) و امامعلى(ع) و ديگر پيشوايان دينى اين قدر بهامر حكومت اهتمام داشتند؟ مگر على(ع) در توجيه قبول تصدى امر حكومت، امورى نظير برگرداندن نشانههاى دين به جايگاه اصلى آن و اقامه حدود و قوانين الهى را حجت نياورد؟ وى از سست اراده بودنهمراهان و مردم خويش شكوه مىكند كه نمى تواند به يارى آنها دل بندد و عدالت را به كرسىنشاندهانحرافات جامعه را راست نمايد.
هيهات اناطلع بكم سرار العدل او اقيم اعوجاجالحق. اللهم انك تعلم انه لميكن الذى كان منا منافسة فىسلطان و لاالتماس شئ من فضول الحطام و لكن لنرد المعالم من دينك و نظهر الاصلاح فى بلادك. فيامنالمظلومون من عبادك و تقام المعطله من حدودك. (21)
مساله قانون گذارى و شيوه و منابع تقنين و الزامات حكومتى از مهمترين جهات در جامعه و نظامسياسى است. در نظامهاى اجتماعى مختلف، معمولا قانون اساسى جنبه فرادستورى دارد; يعنى مجموعهقوانينى كه در عرصههاى مختلف اجتماع جعل و وضع مىشود، نبايد مخالف قانون اساسى كشور باشد. ازويژگىها و مبانى جامعه دينى آن است كه قوانين شريعت در آن جنبه فرا دستورى دارد و منابع قانونگذار(مجلس و غير آن) حق ندارند كه بر خلاف شريعت، وضع و جعل قانون كنند. آرى; ولىفقيه اين اختيار راداردكهدرشرايط خاصكهمصلحتى مهمتراز مصلحتحكم شريعت در كار است، به رغم وجود حكم شريعت،فرمان حكومتى صادر كند. البته حكم حكومتى موقتبوده و منوط به وجود و استمرار مصلحت اهم است.
ناكامى بسيارى از ايدئولوژىها و اعلان عصرپايان ايدئولوژى موجب مى گردد كه دفاع از ايدئولوژيكبودن اسلام سوء تفاهماتى را برانگيزد. اين سوءتفاهمات، ناشى از وجود تلقىهاى متفاوت از ايدئولوژى دراذهان است. براساس برخى تفاسير از ايدئولوژى، تلاش براى ايدئولوژيك جلوه دادن دين، منجر بهسطحىنگرى و قشرىگرى مىشود و بر اساس تلقى ديگر، ايدئولوژيك بودن دين امرى مثبت و موجبآرمان بخشى و ايمان افزايى و جهتدار شدن زندگى آدميان است. پيش از قضاوت درباب اين كه «آيااسلام يك ايدئولوژى است» لازم است دو تلقى از ايدئولوژى را مقابل نهيم تا مشخص شود كه ايدئولوژيكبودن دين را به كدام معنا قصد كردهايم. گاه ايدئولوژى چنين تعريف مىشود:
ايدئولوژى عبارت است از مكتبى سيستماتيزه و سامان يافته كه اركان آن كاملا مشخص شده است;ارزشها و آرمانها را به آدميان مىآموزاند; موضع آنها را در برابر حوادث و سؤالات معين مىكند، وراهنماى عمل ايشان قرار مىگيرد. ايدئولوژى در اين معنا راهنماى عمل و تعين بخش به مواضعسياسى و اجتماعى و اخلاقى آدمى است. (22)
اين تلقى حداكثر از ايدئولوژى كه تبلور و تجسم تمام عيار آن را در انديشه ماركسيسم مىيابيم،مىكوشد همه چيز را خطكشى شده و صريح و مضبوط عرضهكند. انسان، اقتصاد، سياست، جامعه، تاريخ وفرهنگ، بر اساس تعاريف و پيشفرضهاى جزمى خاص تعريف شده، شكل آرمانى و آيدهآلى آنها معينشده است. پيشگامان اين ايدئولوژى بايد بكوشند در يك مهندسى اجتماعى پيچيده، انسانها، اقتصاد وجامعه و فرهنگ را طبق خطكشىها و خطوط ترسيم شده در ايدئولوژى سامان دهند. هر امرى كه در اينمهندسىاجتماعىلازم است، بهطورمدون و روشن درايدئولوژى بهمثابه يكمكتب راهنماترسيم شدهاست.
اين تفسير حداكثرى از ايدئولوژى، سر از قشرى گرى و سطحىنگرى و ناديده گرفتن بسيارى ازواقعيات مسلم درباره انسان و جامعه و مقولات متحول و متغير آن، در مى آورد. جمود و جزم انديشى وغفلت از واقعيات و سرانجام در غلتيدن به دامان ايدآليسم و آرمانطلبى پوچ، سرنوشت محتوم اين گونهايدئولوژىهاست.
تفسير ديگر از ايدئولوژى آن است كه آن را مجموعهاى هماهنگ از اعتقادات و ارزشها بدانيم;اعتقادات و ارزشهايى كه ثابت و تغييرناپذيرند و انسانها به سوى آنها و در جهت الگوپذيرى از آنها وموزون شدن با آنها دعوت شده اند. اين تفسير مدعى نيست كه يك ايدئولوژى بايد بهطور دقيق و مدون،كليه ابعاد و خطوط انسان ايدهآل و جامعه و اقتصاد و فرهنگ ايدهآل را ترسيم كرده باشد و بدون انعطاف،از همگان بخواهد كه خود و شئون مختلف اجتماعى خويش را با اين قالبها و الگوهاى تنگ و خشكتطبيق دهند. اين تلقى از ايدئولوژى تنها بر وجود پارهاى جهات ثابت و نيز جهتگيرىها و اهداف كلىمشخص در باب انسان و جامعه اصرار دارد. جامعه مورد نظر اين ايدئولوژى، بىسمت و سو و بىرنگ و بونيست و معناى جهت دار و آرمانى بودن، محدود شدن قالبها و روابط اجتماعى به يك شكل و الگوهاىخاص و تغييرناپذير نيست.
مراد از ايدئولوژيك بودن اسلام آن است كه اين دين درباره انسان و شئون فردى و اجتماعى او،سخنان ثابت و جهتگيرىهاى مشخص و غيرزمانى و غيرموقت دارد. تنوع جوامع و پيدايش مناسباتاقتصادى و اجتماعى نو به نو، مانع از آن نيست كه اسلام به عنوان يك مكتب و ايدئولوژى از انسانهابخواهد كه رفتارهاى فردى و اجتماعى و نظام ارزشى و اخلاقى و آرمانها و ايدهآلهاى خود را با اينمجموعه هماهنگ از اعتقادات و ارزشها كه مكتب و ايدئولوژى اسلام نام دارد، هماهنگ و سازگار كنند.
اسلام به عنوان يك مكتب و ايدئولوژى هرگز اقدام به ترسيم الگو و قالب معين و محدودى به نامجامعه و اقتصاد و سياست ايدهآل نكرده است; به گونهاى كه همه چيز خطكشى شده و مدون، راهنماىعمل باشد. بهترين شاهد ما در اين ادعا طبيعت فقه اسلامى است. در مجموعه معارف دينى، فقه وشريعت از همه قانونمندتر است. زيرا طبيعت باحثحقوقى و فقهى، ارائه چارچوب و خط كشى روشندر مباحث است. با اين حال شريعت و فقه اسلامى، هرگز بر قالب و شكل اجتماعى خاصى، جمودانه اصرارنورزيده است. از همين روست كه اين شريعت در درازناى تاريخ خويش، در هر قسم جامعهاى - از جامعهشبانى و فئودالى گرفته تا جامعه صنعتى كنونى - كارآيى و كاربرد داشته است. اين انعطافپذيرى ناشى ازعدم قشرگرى شريعت اسلامى در عرصه مباحث اجتماعى است. معناى اين انعطاف پذيرى فقدان جهاتثابتحقوقى و تشريعى نيست. اسلام در نظام اجتماعى و سياسى خود عدالت را به عنوان يك هدف وجهت گيرى مهم مطرح مى كند; اما هرگز عدالت مطلوب خويش را در فرم اجتماعى خاص و مجموعهروابط اقتصادى و اجتماعى خط كشى شده و نهايى عرضه نمىكند، تا در حصار تنگ اين روابط محصورمانده و تحولات اجتماعى و تاريخى و دگرگونى فرم اجتماعى جوامع، آن را منزوى و مطرود كند. اسلامبراى تامين عدالت مطلوب خويش بر برخى ثابتات حقوقى و برخى ارزشها و اهداف پا مىفشارد و ازانسانها مىخواهد در هر شكلو قالب اجتماعى بدين ثابتات و ارزشها و اهداف پاىبند باشند. به تعبيرديگر، ايدئولوژيك بودن دين و در نتيجه ايدئولوژيك شدن جامعه دينى، به معناى شنيده شدن آهنگ ورهنمودهاى دين در ساحتهاى مختلف اجتماعى است، و معناى اين سخن تك صداشدن جامعه دينى وحذف عقل و دانش بشرى و ابتكارات انسانى نيست. نداى عقل و تدبير عقلايى و دستاوردهاى دانشبشرى، در چنين جامعهاى همنوا با نغمه وحى، هر گوش و دلى را مىنوازد، و به هر قامتى مىبرازد.
اين تفسير از ايدئولوژيك بودن دين، حد واسطه و ميانهاى بين تلقى افراطى و حداكثرى از ايدئولوژىاز يك سو، و اعتقاد به غير ايدئولوژيك بودن و بى رنگ و بو بودن دين از سوى ديگر است . برخى ازروشنفكرانمسلمان، درواكنش دفاعىنسبتبهتفسيرحداكثرى ازايدئولوژيكبودندينوپرهيزازقشرىگرى،ايدئولوژيك بودن دين رااز اساس منكرشده آن رابه سطحى شدن وانعطافناپذيرى متهممىكنند.
سخن از اين است كه نبايد تفسيرى سطحى و رسمى و انعطاف ناپذير و نهايى از دين داد. (23) >
اين گروه سر محال بودن ايدئولوژيك شدن دين را بر بال استدلالهايى نظير آنچه در ذيل مىآيدمىنشانند:
ايدئولوژى جامهاى است كه به قامت جامعه خاصى دوخته مىشود; يا دارويىاست كه به كاربيمارخاصى مىآيد. امادين چنيننيست. دين مثل هواست; اماايدئولوژى مثل جامه و قباست. جامههميشه به قد و قامت انسان خاصى دوخته مىشود; اما هوا امرى حياتى است كه همه از آن تنفسمىكنند. (24)
همانطور كه ملاحظه مى شود اين استدلال تلقى حداكثرى از ايدئولوژيك بودن دين را هدف گرفتهاست، و با آنچه ما از ايدئولوژى بودن دين اراده كرديم، تعارضى ندارد. تمثيل دين به هوا سوء تفاهمبرانگيز است; بهويژه اگر فقدان رنگ و بو و جهتگيرى خاص در دين، از آن به مشام رسد; چيزى كه هميننويسنده در جايى ديگر به صراحت عنوان كرده و دين را فاقد جهتگيرىهاى خاص برشمرده است.
دليل ششم [برايدئولوژى نبودن دين] اين كه دين ترازوست، چراغ است، رسن و ريسمان است،نردبان است، راه است. و اينها هيچكدام به خودى خود جهتدار نيستند و ايدئولوژى كه مىخواهددين را جهتدار كند، خاصيت ميزان بودن و ريسمان بودن و نردبان بودن را از آن مىستاند.ايدئولوژىانديشى، ناراضىبودن از رسن و نردبان است و بدل كردن آنهاستبهبردارى جهتدار. اماخود دين چنين جهتمندى و يكسويگىرا برنمىتابد. (25)
واقعيت اين است كه اسلام در عين محصورنكردن خود به چارچوب و تصوير خاصى از اجتماع، داراىجهتگيرىها و آموزههاى روشنى در زمينههاى مختلف حقوقى، اقتصادى و سياسى است. تعييراتى نظير«هوابودن و ريسمان و رسن بدون جهتبودن» ناديدهگرفتن اين آموزههاى روشن در مقولات مختلف است.
تصويرى كه ما از ايدئولوژى بودن دين ارائه كرديم، هرگز دين را محدود و منحصر به شريعت و فقهنمىكند. اگر در اين نوشتار به فقه و شريعت در مجموعه معارف دينى بيشتر استشهاد مىشود، از آنروست كه در مباحث اجتماعى و انحاى روابط آن، مباحث فقهى و حقوقى جلوهگرى و بروز بيشترى دارند.
اسلام به عقل به عنوان ابزارى صرف براى تامين اميال و غرايز و منافع مادى بشر نمىنگرد. شان وجايگاه عقل، كنترل و هدايتگرى اميال و غرايز فرد است. علاوه بر اين، خردگرايى به معناى آن كه خردآدمى يگانه و برترين منبع شناخت آدمى است، ناصواب و غير قابل دفاع است. وحى، الهام و شهود عرفانىنيز از ديگر منابع معرفتبخش آدمى هستند.
همانطور كه پيشتر اشاره رفت، مبانى و اصول جامعه دينى در اين مقدار خلاصه نمىشود. در اين جاتنها به شرح بسيار اجمالى برخى از آنها اكتفا شد. زيرا پرداختن جدى به هر يك از اين مبانى، اگر محتاجتاليف كتاب مستقلى در هر مبنا نباشد، دستكم مقاله پربرگ و بارى را مىطلبد.
گرچه در اين نوشتار از ذكر تفصيلى كليه مبانى و پايههاى جامعه مدنى و جامعه دينى پرهيز كرديم،همين مقدار در نشان دادن ناسازگارى تمام عيار ميان مبانى آن دو نوع بسنده است. شدت تباين وناسازگارى ميان مبانى متافيزيكى و معرفتشناختى و ارزشى اين دو، به حدى است كه جمع ميان آنهاپارادوكسيكال و تناقضنمون است. كسانى كه به سازگارى صددر صد ميان دين و جامعه مدنىمعتقدند، (26) يا به لحاظ تصور تفسيرى كه در ذهن از جامعه مدنى دارند، از جامعه مدنى مصطلح و نوينفاصله گرفتهاند و برخى آمال و ايدهآلهاى سياسى - اجتماعى خويش را متبلور در جامعه مدنى تخيلىخويش جستجو مى كنند و هر چه از محاسن و نيكىهاى سياسى و اجتماعى سراغ دارند، در انبان جامعهمدنى انباشته مىبينند، و يا آن كه به واقعيت تاريخى جامعه مدنى معاصر و پايهها و مبانى آن دقت لازم رامبذول نمىدارند و در يك سنجش عميق و داورى بىطرفانه، ميزان سازگارى آن مبانى را با اصول و مبانىجامعه دينى مورد توجه قرار نمىدهند.
چگونه مىتوان از يك سو قوانين الهى و تشريع اسلامى را گردن نهاد، و از سوى ديگر از جامعه مدنىمصطلح و لزوم تحقق آن دم زد؟ در نحوه قانونگذارى رايج در جامعه مدنى، آيا جايى براى حاكميت الهى وقوانين او وجود دارد؟ يا آنچه هست، تقنين بر اساس حقوق افراد و گروههاست؟ و اين حقوق در سايهاعمال فشارهاى حزبى و گروهى و صنقى رقم مىخورد و محدود به حد و مرز شريعت نيست؟ پاسخ مباحثپيشين، بدين پرسشها روشن است.
جامعه مدنى در صورتى محقق مى شود كه انسانها و شهروندان بتوانند در كليه موارد زندگى خود بىهيچ حد و مرزى جعل قانون كنند; يعنى در زندگى خصوصى خود آزاد باشند و اين مساله بهقانونگذارى بنيادين بر مىگردد كه اساس دموكراسى است. (27)
از چه راه مىتوان تكثرگرايى اخلاقى و سكولازيزم را با نظام ارزشى و اخلاقى اسلام و فقه اجتماعى اوجمع كرد؟ فقهى كه در مباحث و شئون مختلف اجتماعى صاحب قانون و تشريع است.
برخى در داورى ميان نسبت دين و جامعه مدنى، به همه ابعاد و زواياى جامعه مدنى و لوازم آنالتفاوت نمى كنند، و اين تز را در كاركرد خاصى مىنگرند، و در نتيجه به توافق صددرصد ميان دين وجامعه مدنى فتوا دادهاند.
در جامعه مدنى سخن بر سر اين است كه چگونه حكومتها را مىتوان محدود كرد؟ ابزارهاى نظارتدر عصر ما عبارتند از روزنامهها، احزاب، انجمنهاى صنفى كه به منزله سپرهاى محافظى، آدميان رادر مقابل تجاوز بعدى حكومتحفظ مىكنند. تا اينجا هيچ منافاتى بين دين و ديندارى با جامعه مدنى نيست، بلكه صددر صد مكمل و مساعديكديگرند. كجا ديندارى با جامعه مدنى مىتواندمعارضهكند؟ آنجايىكه ديندارى تكثر را بهرسميتنشناسد. به هر حال ما دراينجاحاجتبه يك نوعتفسير و دركتازهاى ازدينداريم. تصحيح درك دينى و تصيح راه استفاده از دين است كه مىتواند بين جامعه مدنى و ديندارى آشتىبدهد. آن پارسايى ما قبل دينى به مردم آموخته شود، و دوم اين كه كثرت دينى و كثرت انديشههاىدينى و كثرت دركهاى دينى به رسميتشناخته شود. (28)
در اين كلام، از دو جا مىتوان رخنه كرد: اول آن كه نظارت بر قدرت و كنترل تماميت طلبى اقتدارسياسى، يكى از كاركردها و اهداف جامعه مدنى است; صرفنظر از ميزان توفيقى كه در اين امر تحصيلكرده است. در داورى ميان نسبت دين و جامعه مدنى، نبايد تنها به اين كاركرد توجه كرد; بلكه ساير مبانىو همچنين ساير نتايج و دستاوردهاى ايده جامعه مدنى را نيز نبايد از نظر دور داشت.
ديگر آن كه پلوراليسم و تكثرگرايى و تسامح و تساهل در جامعه را بايد از دو منظر نظرى و عملىنگريست. در جامعه مدنى تا حدود زيادى هر دو نوع تكثرگرايى رواج دارد. پلوراليسم سياسى و شكاكيتاخلاقى، بستر مساعدى براى رواج نسبيت اعتقادى و به رسميتشناختن آرا و عقايد و ايدههاى كاملامتضاد و ناهمسو را فراهم مىسازد. و در بعد عملى و همزيستى اجتماعى نيز در جامعه مدنى شامل وتساهل عملى رواج داشته صاحبان عقايد و افكار و ايدهها به هرشكل و با هر مكتب مى توانند درچارچوب حقوق اساسى مشترك همزيستى مسالمت آميز داشته باشند.
اما در تفكر دينى ما گرچه تساهل و تسامح عملى و كثرتپذيرى تا حدودى به رسميتشناخته شدهاست، «كثرت گرايى» وتساهل نظرى چندان موجه نيست. عقايد و ارزشهاى دينى،ايدهاى در كنار ساير ايدهها و عقيدهاى همطراز با ساير عقايد نيستكه در يك تكثر گرايى سخاوتمندانه از اعتبار و ارزشى برابر باسايرين برخوردار باشد. حتى در تساهل و تسامح عملى، آنقدر كهجامعه مدنى گشادهدستى مىكند، اسلام اهل مسامحه نيست. شركو بتپرستى و دعوت بهانحرافات جنسى، چه به شكلفردى و چه به شكل گروههاىاجتماعى، در جامعه دينى، آزادى عمل و تبليغ ندارند. بنابراين دعوت به بازنگرى در انديشه دينى، اگر بهمنظور دستيابى به تسامح نظرى و به رسميتشناختن هرگونه درك و فهمى - هر چند متضاد و مقابل باآموزه هاى دينى است - باشد، با روح ديانت ناسازگار است. و اگر دعوت به تسامح عملى و بالا بردن تحملاجتماعى نسبتبه آرا و عقايد مخالف، چه در چهارچوب معارف دينى و چه در خارج از آن، باشد، دعوتىپذيرفته و قابل اجابت است، و ريشه در تعاليم دينى ما دارد; گرچه در حدود و قلمرو اين تسامح بايدبيشتر به بحث و گفتوگو نشست.
پارهاى داورىها در باب سازگار دانستن تز «جامعه مدنى - دينى» را ذكر كرديم. در اين قضاوتها نوعابه عمق ناسازگارى و جهات مختلف پارادوكسيكال بودن اين تز به لحاظ مبانى التفات نمىشد، اينكبرآنيم راهحلى را بررسى كنيم كه با التفات تمام به جهات ناسازگارى به ارائه راهحل براى برطرف كردناين پارادوكس مىپردازد. اين راهحل به ارائه قرائتى نوين از دين مىگرايد، و مىكوشد با بر هم زدنپارهاى مقبولات و مشهورات دينى، زمينه تلائم و سازگارى دين با ايده جامعه مدنى را فراهم آورد. عناصراصلى اين قرائت جديد به شرح زير است:
الف. ارائه تعريف خاصى از « جامعه دينى» و فرو كاستن آن به جماعت دينداران. طبق اين تحليلديگر نيازى نيست كه دين، مشاركت جدى در تنظيمات سياسى و اقتصادى و حقوقى جامعه داشته باشد.زيرا دينى بودن، وصف به حال افراد جامعه است، نه وصفى براى شبكه روابط اجتماعى.
ب. نفى ايدئولوژيك بودن دين، و دين را همچون هوا، مبهم و نامتعين دانستن. طبق اين نظر، دين نهتنها نامدون كه نامتعين است. سر ماندگارى دين، رازآلودگى و حيرتزايى و تشابه و عدم صراحت آن است.
ج. محدود كردن قلمرو دين و حيطه و گستره آن را به انتظارات بشر پيوند زدن. اين نيازها و انتظاراتبشر از دين است كه محدوده و قلمرو نفوذ و حاكميت دين را تعيين مىكند. در روزگارى كه دانش و تجربهبشر در اداره شئون اجتماعى محدود و قاصر بود، دين و بهويژه بخش شريعت و فقه آن حضور چشمگيرىدر عرصه جامعه داشت. اما اكنون كه علوم انسانى رونقى يافته و تجارب عملى بشر در امر حكومت و ادارهجامعه توسعه يافته است، ديگر انتظار نمىرود كه دين در اين گونه امور اجتماعى پاسخگو باشد. بنابراين،قلمرو دين، محدود به آن دسته از نيازهايى مىشود كه از عهده ديگر منابع معرفتى برنمىآيد. نيازهايىنظير معنادار كردن زندگى و ايجاد آرامش درونى و رفع دغدغههاى روحى - عاطفى انسان.
د. سيال و نسبى بودن معرفت دينى. فهم برخاسته از متون دينى، تحول پذير و نسبى است. هيچ فهممطلق و ثابتى و جود ندارد. تفسير و فهم متون دينى، پيراسته و خالص از دخالت پيش دانستهها وپيشفرضهاى عالم و مفسر، امكان ناپذير است. درك هر مفسر و عالمى از متون دينى متاثر از هستىشناسى وانسان شناسى اوست، و اين فهمها همه بشرىاند. و سازگار با علوم و معارف عصرى و بشرى هستند. اين امرموجب مىگردد كه هر تفسيرى، تفسير به راى باشد و هيچ تفسيرى، برتر و نهايى تلقى نشود.
اين مبناى معرفتشناختى در باب معرفت دينى، براى كسانى كه مىكوشند تز «جامعه مدنى - دينى»را ممكن بدانند، چند ارمغان مهم به همراه دارد: نخست آن كه تز غير ايدئولوژيك بودن دين را تقويتمىكند. دوم آن كه بر پلوراليسم و تكثرگرايى كه شالوده جامعه مدنى است، مهر تاييد مىنهد.
سوم آن كه سكولاريزم و جداانگارى دين ازمباحث اجتماعى را از جهتى موجه نشان مىدهد. زيرامعرفت دينى مصرفكننده معارف بشرى در عرصههاى مختلف است، و امرى غيرثابت و متحول مىباشد.پس چگونه مىتواند در حل معضلات اجتماعى ابتكار عمل را به دست گرفته و مقدم بر علوم انسانى وتجربه بشرى پيشگام حل مباحث اجتماعى گردد؟
براساس اين راهكار، بدون آن كه در اصول و مبانى جامعه مدنى ايراد و اشكالى رخنه كند، مىتوان درعين برخوردارى از جامعه دينى از كليه مناسبات و دستاوردهاى جامعه مدنى بهرهمند بود.
اين قرائت از دين را به هيچ روى نمىتوان پذيرفت. برخى از عناصر آن در همين نوشتار كمابيش موردنقد قرار گرفت، و نقد و بررسى پارهاى ديگر را در مكتوباتى كه در سالهاى اخير در اين باب نگاشته شدهاست، بايد جست. به هر روى، اين قرائت، تصويرى منفعلانه، كمرنگ و كم خاصيت از دين به نمايشمىگذارد.گويى معتقدان به اين قرائت منفعلانه و روشنفكرانه به اين باور رسيدهاند كه سر ماندگارى وجاودانگى دين در هر چه مبهم و بىخاصيت و بىاثر بودن آن است. جاى اين پرسش همراه با تعجب باقىاست كه اگر دين همچون هوا بىرنگ و بوست، و اگر فهم از اين دين، وامدار و مصرف كننده پيشفرضهاىبرخاسته از علوم بشرى است، و اگر متون دينى در ارائه پيام و محتواى خويش خودهسامان نيستند، وذهن عالم و مفسر پيام متن را مىآرايد و سامان مىدهد، اساسا چرا بايد به سراغ فهم متون دينى رفت وچرا بايد دغدغه موزون كردن خود را با آموزهها و پيامهاى دين (معرفت دينى) داشت؟
1) پيران، پرويز، جامعه مدنى و ايران امروز، ص 209.
Theorizing citizenship, P.163 2)
3) بشيريه، حسين، جامعه مدنى و ايران امروز، ص 21.
4) هلد، ديويد، مدلهاى دموكراسى، ترجمه عباس مخبر،انتشارات روشنگران: 1369، ص 373 و 372.
5) Raz, Joseph, Liberalism, Autonomy and thepolitics of neutral concern, Midwest studies inphilosophy, 1982, 9.7.
6) . Ackerman, Bruce, social Justice in the liberalstate, Yale university press 1980, P.361.
. Modern Political thought, P.77 7)
. Social Justice, P.368 8)
9) محمدى، مجيد، جامعه مدنى، ص 25.
. Modern politcal thought, P.78 10)
11) غنىنژاد، موسى، جامعه مدنى و ايران امروز، ص184.
12) علوى تبار، عليرضا، جامعه مدنى و ايران امروز، صص168 و 167.
13) نهجالبلاغه، خطبه 157.
14) آيه 30، سوره روم: «پس روى خود را با گرايش تمام بهحق، به سوى اين دين كن; با همان سرشتخدايى كهمردم را بر آن سرشته است».
15) آيه 8، سوره شمس: «سوگند به نفس وآن كس كه اورا راست كرد. سپس پليدكارى و پرهيزگاريش را به اوالهام كرد».
16) آيه 14، سوره آل عمران: «دوستى شهوات مختلفبراى انسانها آراسته و تزيين شده است».
17) آيه 17، سوره عبس: «كشته باد انسان; چه ناسپاساست».
18) آيات 19 تا 22، سوره معارج: «به راستى كه انسانسختحريص خلق شده است. چون زيانى بدو به اورسد عجز و لابه كند، و چون خيرى به او رسد بخلورزد».
19)آيات 9 و 10، سوره شمس: «به درستى كه هر كه خودرا پيراست، رستگار شد و كسى كه آن را پنهان ساختبه شقاوت افتاد».
20) بازرگان، مهدى، مقاله «آخرت و خدا، هدف بعثتانبياء» مجله كيان، سال 5، شماره 28، آذر - بهمن1374.
21) نهجالبلاغه، خطبه 131:
«هيهات كه به يارى شما تاريكى را از چهره عدالتبزدايم، وكجى را كه در حق راه يافته راست نمايم.
خدايا! تو مىدانى آنچه از ما رفت، نه به خاطر رغبت درقدرت بود و نه زيادتخواهى دنيوى. بلكه مىخواستيمنشانههاى دين را به جايى كه بود بنشانيم و اصلاح را درشهرهايت ظاهر گردانيم. تا بندگان ستمديدهات را ايمنىفراهم آيد و حدودى كه ضايع و معطل مانده است، اجراگردد».
122) سروش، عبدالكريم، فربهتر از ايدئولوژى، مؤسسهفرهنگى صراط، 1372، ص 104.
23) همان، ص 122.
24) همان، صص 127 و 128.
25) همان، صص 129 و 130.
26) ر.ك: مجله كيان، ش 33، ميزگرد جامعه مدنى.
27) بشيريه، حسين، مجله اطلاعات سياسى واقتصادى، شماره 118 - 117، ص 15.
28) سروش، عبدالكريم، جامعه مدنى و ايران امروز، صص128 و 135 و 140.